باران نوبهارباران نوبهار، تا این لحظه: 13 سال و 26 روز سن داره

یک هدیه کوچولو

پست 9

۲۶ سلام باران جان! خوشگل مامان! دیگه حسابی بزرگ و خانوم شدی عزیزم! به قول باباییت قربون دست و پای قشنگ و بلندت که کامل حس میشه! دیروز خیلی شیطونی کردی! کلا همیشه شیطونی میکنی. بعدش من باهات حرف زدم. وقتی باهات حرف میزدم ساکت میشدی و با دقت گوش میدادی. ساکت که میشدم یه کم منتظر میموندی و دوباره شیطونی میکردی فدات بشم. با بابات هم همین جوری هستی. البته وقتی اون حرف میزنه بیشتر ورجه وورجه میکنی به نظرم. باران جان! تو هم همون قدر که ما دوست داریم ببینیمت دلت میخواد ماهارو ببینی؟ الان ۳۵ هفته و ۵ روزته. کمتر از یه ماه مونده که ببینیمت عزیزم. ( داری چکار میکنی شیطون بلا؟ ناراحتی وقتی پای کامپیوتر میشینم؟ ) دیشب فامیل باباییت اومدن ...
18 اسفند 1389

پست 8

۲۵ سلام دخترم! خوبی کوچولوی مامان؟ معلومه که خوبی! چون داری حسابی تکون میخوری! این هفته دو بار نذاشتی مامان بخوابه از بس شیطونی کردی! یه بار شنبه شب و یه بار سه شنبه شب. پنجشنبه و جمعه گذشته خاله شادی کمک کرد و اتاقتو درست کردیم. یکشنبه هم رفتیم با شادی برات یه چیزایی خریدیم. باران خوشگلم! یه کم سنگین شدم! یه کم که چه عرض کنم! خیلی سنگین! حسابی چاق و تپلی شدی! خیلی شکم منو گنده کردی! بابا هی برای تو کیف میکنه! میترسم اسفند بیای! نیای ها! بذار حسابی درشت و رسیده بشی!  بذار بعد از عید یا هفته دوم عید بیا! من دوست دارم یازدهم فروردین بیای!   فرشته مامان! عروسک مامان! دوستت دارم. دیشب دوباره بابا بزرگ از رو شک...
12 اسفند 1389

پست 7

۲۴ سلام دخترم! دختر شیطونم! قشنگم! عروسکم! یکشنبه گذشته با بابات رفتیم کلی گشتیم که برات پرده بخریم. اما پرده عروسکی خوشگل ندیدیم. دوشنبه خاله هات اودم کمک و اتاقتو کم و بیش چیدیم. اما باز کامل نشده! چهارشنبه صبح بابات مرخصی گرفت و رفتیم پرده خریدیم. شبش ابات باید میرفت تهران. کلی دلتنگ من و تو بود! میگفت آخه چجوری دخترمو بذارم برم! تازه قرار بود دوباره فردا شبش برگرده! خلاصه با کلی دلتنگی رفت! البته جمعه ظهر برگشت. میگفت از دوری شما دو تا داشتم دیوونه میشدم! دیگه این روزا همش برات ذوق داریم و باهات بازی میکنیم. راستی دیروز بابات رفت و یه دوربین دیجیتال حسابی به افتخار تو و برای تو خرید! میگفت دوربین قدیمیه به درد نمیخوره! ...
1 اسفند 1389
1